قرآن و عرفان رضا نصر

قرآن و عرفان رضا نصر

تفسیر قران ، عرفان و مقالات علمی
قرآن و عرفان رضا نصر

قرآن و عرفان رضا نصر

تفسیر قران ، عرفان و مقالات علمی

نـسیم جانان کوی عشق



نـسیم جانان کوی عشق


ایــن کـتابـسـت وبــســی آب زلال.... میبجـوشـد زآسمان باشـــوروحـال

آب پـا کی که بـود هــر قـطــرآن ....دانــش بــرتــر در ایــجــاد زمـان

ایـن گلسـتانـیسـت از انـوارعــلـم

تـحفـه ایست ازقـادر دانـای حــلـم

نـورمطلق باشداوای خوشــخـرام ......بـهـرتاریکـی ره برخـاص و عــام

نی چراغست بلکه خورشیدوجود..... چـون بتابـدروشنست هـرتار و پود

وسعتش باشــد به پهـنـاهای نـور

قـرب او از راه دانـش یاب و شــور

عـقـل کـامـل درمـیـان آورد ایــن..... صـورتـش زیـبـا و آیاتـش بـریـن

فـصـل تـاریــخ ازل را تـا ابــد .....شـرح داداسـت تابدانی نیک وبـد

گرتـوعاشق گشته ای اورابه فـن

شــور او بخشـد تـورا ملک خـتـن


ذکـراو عـاشـق بفـهـمد نی خبـیث..... عــلـم آلام نـجـومــست وحـدیـث

عالمیست درطرح ومتـن وداسـتان .....صــورتـش دارد نـشان از باسـتان

هـرچه میـخواهـد دل تـنگـت بیاب

ازمـیـان دانــشش در ایـن کـتـاب


ذلـک ایـنسـت ایــن درّ وجـــود .....متقین راســت این نـداسـالار رود

عطرجانان رابه جان بایـد خریــد ......تا شمیـمش رابه جان بایـدشــنیـد

بحـر بی پایان تاریک وجــود

گـشـت پـیـدا از دم ایـن مـاه جـود

دانـشش چـون بـرترآمدای علیـم..... نـام او بنـهـاده قـرآن حکیــــم

یا مجــیــد و یا کریــم ویاعظـیم .....یاشـهیــد و یا کـبـیر و یا رحــیـم

هرچه نامیش او بود برتـرازآن

چـون قـرینـت گـشت شـدآرام جان

روح قـرآن اسـت درمتن خودش ......عـشق اگرباشـدخـوداورامیکشش

ای توعاشق چون بخوانی مـتن آن ...کـن تامـل در حـدیـث و بـطـن آن

ای که باخود میکنی این کارشـاق

جـایگــاه او نـــباشـد روی طــاق

جایگاهش را نـبـاشـد درقــیاس .....جـایگـاهـش مـاورای سیـنه هاست

پــایـــگاه اوبــــود درسـیــنــه ام .....مـهـر او گـشتست کنـون آییـنه ام

کــــوزه





کــــوزه

ظاهــراً آفـتــاب جــان افــــروز
شده بُود بی غـباروگـرم وتـمیـز
چـه فـرحبخش هـوای دل پاکی
زده است روزنی بـجـان وغریض
آب بـاران وجــوی رحـمـتـها.......... پُـرنـمودست کـوزه را لـبـریـز
کوزه برزد برون طراوت خویش ......گفت نوشت بـنـوش ونوشان نیز
مُشتست اینـها نـمــونـه خروار .............نقل و ریحان بگیر بپاش و بریز
گفتمش کوزه خوش بپا باشی...... .. که طراوی برون شراب غلیظ
لیک ترسم که خشک گردی زود ... ....بـتــلافـی بمیــرم ازلـب لـیــز
گـفـت آیـا تـوراسـت می گویی .... ....که نــدانـی جــنـوب از تـبـریـز
یا که طـنـزت گرفته مـدهـوشی .. ...ونـدانی که چیزهـست نا چـیـز
نـازم آنـدسـت روح و جــاویــدی ... ..که جهانی ازاو شـدست سرریز
از نخست سـرزمین جـاویــدش........ عشق و امیـد بودو بخت عزیز
او که پـرورده است موسی را....... خود بـتازد بکاخ ظلـم وسـتیـز
یا پی بره کش کشان تا شــب..... وبـدارد بــنـازو لــطــف عـزیــز
تـخت دل گـفت که راست میـگویـد ...حـرف حقست و حرف قـرآن نـیز
جـایگاهـی ســرا ومَـامَـن اوســت ....که بحق است وعشق وعدل وتـمیز
گفتمش کوزه جان بسست مطراو ............کـه آشــنـا را روا نـبـاشـــد خـیــز
لـب دل را بـبـنـد پـریـش مـگـوی....... نه به ایـمان رسـیـده نـصــرپــریـز
گـفـت باری دو بـاره می تـرسـی
که به خـشُکـد کـلام خـوب تمـیز

پرهیزکاران.....





بسم الله الرحمان والرحیم
پرهیزکاران.....

ازالـم نـدانـم و نـتانـم گوفــتن ....کس نشاید هر دری را کوفـتن

ذالک اینست کتاب بیشک بدان ...متقـین راسـت این نـدا ازآسمان

مومن هستـند وعمل این را نشان
تار و پودت را بدانـند ایـن بـدان

مومنند برنیـست یا غـیب زمـان.... مومنند زیرا که می بـینـند عیان
مومنند بر آنــچه آمد ز آن کران.... مومنند برعلم و فهم وروح وجان

رزق را از او طلـبدارنـد و بــس
هاتفند برمستمند در هـر نـفـس

مومنند زیرا که مــیدانـنـد ایـن ....خود بچینـندهرچه کارنـد در زمـین
بـلکه میـکارند از ذوق گــران .....هــرچه می بینند در جانان جان

موسم گل بشنوند بوی خوشــش
سـوی لـذتهاست این شورو کشش

یارغـارنـد این عـزیزان حمــید ....بـایـد ایـشان را بـود جان رشید
هرچه دارنـد وندارنـد از سماسـت .... واسطه جزحق ندارند ماجراست

علـم را دروازه کردنـد ازدمـش
روح را آزاده کـردنـد ازغمش

بانشاط شاداب جاویدان سرشت..... گو که عالم را ببینـند دربهشـت
ذاکـرذ کـرحــق و اســباب جــو ......هــرنـفـس باشــند او را جستجو

خوب میزییند ندارند هـیـچ غــم
کشـتی نـوح اند در طوفان یم

رهـبراعـلای حقـنـد این سـلوک .... رهـبـری روح نی جسم وملوک
هر کسی پرهـیز دارد ازالــسـت .....حی ودانای زمان ومحشراسـت

گربجویی ضـامن عـدل وبهشـت
بذرفکرت را تواینگونه بکشت

خوابراازچشـموازگوشـت بـران .... تاشـوی هم راه ایـن نـام آوران
هرکه او بـاورنـدارد ایـن چنـین .... گوبـروهـرچه بکاری خودبچین

آن چنان آمـد که آن نـورعـزیـز
خوانـد لا اعبد چودید کوروستیز

ایحبیبان نوشدارو نـیش نـیـست .....کیش احمدرانشان ازخویشنیست
وقت آنـشد تا بـریـزم جرعه ای .....بــــهـــــــر آوای دل آزرده ای

مولی الموالاسـت آنحاجات دیـن
رهـــبـربـالاسـت آن آزاده بــیـن

اوطریق الله ست فردست وتمام ....اوهداالله است بَحرسـت اینکلام
فارغست ازبودوخویش خوی اوست ..... پـادشـاه جان با خـلـق نکوسـت

او درون پــرده می بـیـند بـدیـن
نام او بُردست خـتـم المرسـلـین

جــان عـالـم گـیـر او دراسـم او ....دهـردردوران نـدیدسـت مـثل او
جبرِِئیـلـش می زنــد هردم بــدر..... رخـسـت دیــدار فـــرمایــد پـــدر

نـسل مـا با نـسل او آمـد نـشـان
این بدان احمدنخواهدمرده جان

ای خدایـی کـه شـراب نـاب تــو.... می فـروزد نـورجان افـزای تـو
حـق نـازلهای خـوش الـهـام تـو.... حـق هـدهـدهای خوش پیغام تو

چشم وگوش روح ماراایـقـریـن
درهـمـه احـوال تا مـلـک یـقـین

بـاز کـن تـا چهـارچـشم مستمان .....بــیـنـدی آن شـهسـوار هـستمان
عشق رویش رابجان افزون نما ..... بـوی خویـشـرا بـجان کن رهنما

الغرض دامان حق چون بازشد
رای دیگـر را نـبـایـد سـاز شـد

حرمت عشق




حرمت عشق

هرگه سکوت می طلبد یار غار ما    
آن دم به سوز دل بنوازد به تار ما

گل بانگ عشق تا شنود گوش هوش جان
اشک پرده میدرد ببر آرد بهار ما

او بود وهست وباشد وهستی ازآن اوست       
جز او نبود ونیست نباشد قرار ما

او در فرازعشق وتمامی زندگی است
حاضر به عمق هستی وناظر به کار ما

او بی نیاز از همه موجو د ویکه تاز      
او بینهایت است به نهایت چو یار ما

چشم کور





چشم کور


ای کـور دو چشمی که بـدان جـز تـو بجویم
ای لال زبـانـی که بــدان جـز تـو بـگـویم


ای دل نـفس حـق بـدهـم ،ناله جانـسـوز

جـز خـال رخ مهـــوش زیــبـاش نــپـویم

آن پرنفس عشق براین دل چه کردست

فـریـاد وفـغـان از دولـب و چـشـم بـمـویم

عشقش که زند روح نگنجد به تـن و دل

الکن بـزبان هستم دراین باب چـه گویم

مـستانه زنـم نـاله کـه سـاقی بـه تـرحّـم

یـک جـرعـۀ دیـگـر بــدهــد روح بـشویم

ای روح و روان راحت جان یکـدم و آنی

رخصت بــده تـا خـاک کـف پات بـبـویـم

راضی شو وآرام کن این روح پریشان
محروم مگردان تو بدانی که چه جویم