قرآن و عرفان رضا نصر

قرآن و عرفان رضا نصر

تفسیر قران ، عرفان و مقالات علمی
قرآن و عرفان رضا نصر

قرآن و عرفان رضا نصر

تفسیر قران ، عرفان و مقالات علمی

ذوالعرش



ذوالعرش

خیال روی تو هر گه زند به خانۀ تـو
دلــم هــوا بــبــرد ســوی آسـتـانـۀ تو
هُـــوالـَــذی یُـــراکُــم آیَــتِـه بِِــِه یُـنـیـب
به اشگ چشم ببخشم که شــد بهانۀ تو

بلند مرتبه ذوُاَلعرش وُیُلِقی اّلّـرُوحی
که مَن یَشاِمن عـِباده بـُود َتــرانـۀ تو

رحیم ارض وسماوستاره وخورشـید
زبــحـرپــاکی لـطـفـت زدم بـه بـادۀ تو

بشوق روی توهردم به ذکرمشغولـم
که ســازخـلـوتیـان ره بــرد بـخانۀ تو
امـیـد وصــل کـجـا ومــن خــراب کـجـا
بـه طاق ابروی جانان کنم نـشانۀ تو

هـزارشکرت اگردرعمل رود حـقست
که نـورحق ویــقیـنـم شـود کرانـۀ تو
بـه کام دل بـدهـم جسم وجان ودستارم
طفـیل بوی تو گـشتم دراین زمانۀ تو

دلـم هـوای تـو کـردسـت ساقی بـاقـی
خمارلطف تو گشتست پی سـرانـۀ تو
تونصرکوش بروز و بـشب نیایش کـن
که زد فروغ رخش پـردۀ شبـانــۀ تو


کــــوزه





کــــوزه

ظاهــراً آفـتــاب جــان افــــروز
شده بُود بی غـباروگـرم وتـمیـز
چـه فـرحبخش هـوای دل پاکی
زده است روزنی بـجـان وغریض
آب بـاران وجــوی رحـمـتـها.......... پُـرنـمودست کـوزه را لـبـریـز
کوزه برزد برون طراوت خویش ......گفت نوشت بـنـوش ونوشان نیز
مُشتست اینـها نـمــونـه خروار .............نقل و ریحان بگیر بپاش و بریز
گفتمش کوزه خوش بپا باشی...... .. که طراوی برون شراب غلیظ
لیک ترسم که خشک گردی زود ... ....بـتــلافـی بمیــرم ازلـب لـیــز
گـفـت آیـا تـوراسـت می گویی .... ....که نــدانـی جــنـوب از تـبـریـز
یا که طـنـزت گرفته مـدهـوشی .. ...ونـدانی که چیزهـست نا چـیـز
نـازم آنـدسـت روح و جــاویــدی ... ..که جهانی ازاو شـدست سرریز
از نخست سـرزمین جـاویــدش........ عشق و امیـد بودو بخت عزیز
او که پـرورده است موسی را....... خود بـتازد بکاخ ظلـم وسـتیـز
یا پی بره کش کشان تا شــب..... وبـدارد بــنـازو لــطــف عـزیــز
تـخت دل گـفت که راست میـگویـد ...حـرف حقست و حرف قـرآن نـیز
جـایگاهـی ســرا ومَـامَـن اوســت ....که بحق است وعشق وعدل وتـمیز
گفتمش کوزه جان بسست مطراو ............کـه آشــنـا را روا نـبـاشـــد خـیــز
لـب دل را بـبـنـد پـریـش مـگـوی....... نه به ایـمان رسـیـده نـصــرپــریـز
گـفـت باری دو بـاره می تـرسـی
که به خـشُکـد کـلام خـوب تمـیز

شاخه گل




هر شاخه گل به مانع تیغ داد می زند

بلبل به واسطه شده فریاد می زند

گل را ببو نه چین .... به چه حقی به دست خود

پژ مرده می کنی نفسی را که زنده است

آرام بی وجود که وجودی به لطف عشق

    پر عطر نموده صحنهء دل را و بنده است

هر کس به چشم خا ص ببیند حدیث گل

بوی و رخش چو گل به سلامت برنده است


سکوت عشق




با سکوتی به ژرفای قرار ....و به اعماق دید هر بیدار

یا به طول تمام هفت اقلیم ....و به شکل و نمای هر پندار

هم به رنگ و نشان بوی لطیف ....که تمامی تراود از گفتار

مست فهمم که با نشان دقیق ....شاخص است از ورای هر رفتار

وه چه زیباست ردای عشق و امید  ...وه چه رعناست قامت افکار

آری ای دوست بدان که دل تنگم ....جانم آمد به لب از این دیدار

فهم اگر کوته است به قامت تو ....دل شکستن چراست چاره کار

روبرو هرچه هست سیاه و کبود ...پشت سر خاطرات خوش انگار

شاهد بیشمار تلخی محض ....ناظر ظلم و ظلمت بسیار

4حیرت از این که نیست پایانی .....مانده ام از تلاش بی دستار

راه بن بست و کوشش شب و روز ....ای دریغ بعد بن بست دوباره شد دیوار

آنچه هستی بدان نشانه شدم .....ننمودی مرا بدان شه بار

بنشانم به روی یک ابری ....ببرم سوی مقصد ای دلدار

بنوازم به چشم وگوش و دلی ...بنشان در جوار خود ای یار.

بنشان در جوار خود ای یار



کمک و یاری



          


دست آن می بوسمی کز روی لطف
بازوی همت گمارد بر ضعیف
با قدم یاری رساند یا به دست
حکم پا پیش است با دستی شریف


یا نگارد با قلم حکمش به داد
حقّ نون و القلم داند ظریف
یا به دم یاری کند مسکین و خوار
بر دمد او را دو سه پند لطیف

گر رسد دستت به مال وعلم وغیر
شکر آن این است دهی سهم نحیف
با قیات و صالحات نیکو بدان
تا نگردی در سرا خوار حریف


تا نظر بر آسمان داری بدان
خالقش باشد تو را یاری شریف