ذوالعرش
خیال روی تو هر گه زند به خانۀ تـو
دلــم هــوا بــبــرد ســوی آسـتـانـۀ تو
هُـــوالـَــذی یُـــراکُــم آیَــتِـه بِِــِه یُـنـیـب
به اشگ چشم ببخشم که شــد بهانۀ تو
بلند مرتبه ذوُاَلعرش وُیُلِقی اّلّـرُوحی
که مَن یَشاِمن عـِباده بـُود َتــرانـۀ تو
رحیم ارض وسماوستاره وخورشـید
زبــحـرپــاکی لـطـفـت زدم بـه بـادۀ تو
بشوق روی توهردم به ذکرمشغولـم
که ســازخـلـوتیـان ره بــرد بـخانۀ تو
امـیـد وصــل کـجـا ومــن خــراب کـجـا
بـه طاق ابروی جانان کنم نـشانۀ تو
هـزارشکرت اگردرعمل رود حـقست
که نـورحق ویــقیـنـم شـود کرانـۀ تو
بـه کام دل بـدهـم جسم وجان ودستارم
طفـیل بوی تو گـشتم دراین زمانۀ تو
دلـم هـوای تـو کـردسـت ساقی بـاقـی
خمارلطف تو گشتست پی سـرانـۀ تو
تونصرکوش بروز و بـشب نیایش کـن
که زد فروغ رخش پـردۀ شبـانــۀ تو
هر شاخه گل به مانع تیغ داد می زند
بلبل به واسطه شده فریاد می زند
گل را ببو نه چین .... به چه حقی به دست خود
پژ مرده می کنی نفسی را که زنده است
آرام بی وجود که وجودی به لطف عشق
پر عطر نموده صحنهء دل را و بنده است
هر کس به چشم خا ص ببیند حدیث گل
بوی و رخش چو گل به سلامت برنده است
با سکوتی به ژرفای قرار ....و به اعماق دید هر بیدار
یا به طول تمام هفت اقلیم ....و به شکل و نمای هر پندار
هم به رنگ و نشان بوی لطیف ....که تمامی تراود از گفتار
مست فهمم که با نشان دقیق ....شاخص است از ورای هر رفتار
وه چه زیباست ردای عشق و امید ...وه چه رعناست قامت افکار
آری ای دوست بدان که دل تنگم ....جانم آمد به لب از این دیدار
فهم اگر کوته است به قامت تو ....دل شکستن چراست چاره کار
روبرو هرچه هست سیاه و کبود ...پشت سر خاطرات خوش انگار
شاهد بیشمار تلخی محض ....ناظر ظلم و ظلمت بسیار
4حیرت از این که نیست پایانی .....مانده ام از تلاش بی دستار
راه بن بست و کوشش شب و روز ....ای دریغ بعد بن بست دوباره شد دیوار
آنچه هستی بدان نشانه شدم .....ننمودی مرا بدان شه بار
بنشانم به روی یک ابری ....ببرم سوی مقصد ای دلدار
بنوازم به چشم وگوش و دلی ...بنشان در جوار خود ای یار.
بنشان در جوار خود ای یار